جدول جو
جدول جو

معنی مثل زدن - جستجوی لغت در جدول جو

مثل زدن
ذکر کردن به موقع مثل، ذکر کردن مثال، تشبیه کردن، مثال زدن
تصویری از مثل زدن
تصویر مثل زدن
فرهنگ فارسی عمید
مثل زدن(نَ / نِ بَ دَ کَ دَ)
تمثل. داستان زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطلبی را به عنوان مثل بیان کردن. مثل آوردن. مثل نقل کردن:
مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم
به آرزوی خطر در شود به چشم خطر.
عنصری.
مثل زنند که را سر بزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
مثل زنند که آید پچشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280).
نصر، احمد قیس دیگر شده بود در حلم، چنانکه بدو مثل زدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
گرچه گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ.
ناصرخسرو.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین.
سوزنی.
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که بر ناید از هیچ ویرانه دود.
نظامی.
چنین زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند جویندگان.
نظامی.
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی وانده مدار.
نظامی.
مثل زد که هرکس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد.
نظامی.
شهنشه مثل زد که نخجیر خام
به پای خود آن به که آید به دام.
نظامی.
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگد زن گرانبار به.
سعدی (بوستان).
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هرکس از خویشتن.
سعدی (بوستان).
نیک بختان به حکایات و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که به واقعۀ ایشان مثل زنند. (گلستان). حاسۀ لمس، ملموس را به میانجی هوا دریابد لکن هوا پوشیده بود... و در این مثلی زد و گفت... (مصنفات باباافضل).
مثل نیکو زد آن مرد خدایی
که یا عشرت بود یا پادشایی.
امیرخسرو.
نکو زد این مثل دانای یونان
که هرگز مهتری ناید ز دونان.
(از تاج المآثر).
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن.
(قرهالعیون از امثال و حکم ص 1870).
مثل زن مثل زد که تخم بدی
سرابش دهد آب نابخردی.
باقر کاشی (از آنندراج).
- چیزی را به چیزی مثل زدن، آن را به این مانند کردن. یکی را به دیگری تشبیه کردن:
دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند
که روی چون قمرت شمسه ای است پرگاری.
سعدی.
ترا به حاتم طائی مثل زنند خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند.
سعدی.
آری مثل به کرکس مردارخور زنند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 811).
- مثل به چیزی زدن، آن را به عنوان فرد شاخص و ممتاز معرفی کردن:
از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
مثل زدن
داستان زدن یکی داستان زد سوار دلیر که رو به چه سنجد به چنگال شیر (فردوسی) مطلبی را بعنوان مثل نقل کردن مثل آوردن: حاسه لمس ملموس را بمیانجی هوا در یابد لکن هوا پوشیده بود... و درین مثلی زد، چیزی را بصفتی شناختن عموما: در او کاخی بوده است آبادان چنانکه مثل زدندی بنکویی
فرهنگ لغت هوشیار
مثل زدن((مَ ثَ زَ دَ))
مطلبی را به عنوان مثل نقل کردن، چیزی را به صفتی شناختن (عموماً)
تصویری از مثل زدن
تصویر مثل زدن
فرهنگ فارسی معین
مثل زدن
مثل آوردن، نمونه آوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
ذکر کردن مثال، مثل زدن
فرهنگ فارسی عمید
(خِ رَ بَ)
آنکه مثل زند. (آنندراج). مثل زننده:
مثل زن مثل زد که تخم بدی
سرابش دهد آب نابخردی.
باقر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به مثل زدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
مشهور شدن. (آنندراج). شهرت یافتن در صفتی:
شد مثل در خام طبعی آن گدا
او از این خواهش نمی آمد جدا.
مولوی.
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونریزش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد.
صائب (از آنندراج).
، مورد مثل واقع شدن حکایتی. حکم مثل پیدا کردن حدیث و داستانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهل زدن
تصویر دهل زدن
نواختن و بصدا در آوردن دهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغل زدن
تصویر بغل زدن
در بغل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدل زدن
تصویر جدل زدن
ادعا داشتن دعوی برتری داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
داستانی شدن نمونه شدن مورد مثل واقع شدن حکایت و داستانی، در صفتی مشهور شدن: شد مثل در خام طبعی آن گدا او ازین خواهش نمی آمد جدا. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
نیش زدن نشتر زدن میل چشم. بامیل جراحی آب فاسدی که درچشم پیدا شده بیرون آوردن، بوسیله میل چشم کسی را کورکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
إعطاء مثالٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
Exemplify
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
illustrer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
exemplificar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
例示する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
مثال پیش کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
ยกตัวอย่าง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
kutoa mfano
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
להדגים
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
예시하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
举例说明
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
ilustrować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
örneklemek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
memberi contoh
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
উদাহরণ দেওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
उदाहरण देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
ejemplificar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
veranschaulichen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
illustreren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
наводити приклад
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
иллюстрировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مثال زدن
تصویر مثال زدن
esemplificare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی